حکایت دو شریک از کتاب کلیله و دمنه

به گزارش مجله هاستفا، کلیله و دمنه کتابی است از اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شد. کلیله و دمنه کتابی پندآمیز است که در آن حکایت های گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات) نقل شده است

حکایت دو شریک از کتاب کلیله و دمنه

به گزارش خبرنگاران به نقل از بیتوته ،کتاب کلیله و دمنه از جمله آن مجموعه های دانش و حکمت است که مردمان خردمند قدیم گرد آوردند و به هرگونه زبان نوشتند و از برای فرزندان خویش به میراث گذاشتند و در اعصار و قرون متمادی گرامی می داشتند، می خواندند و از آن حکمت عملی و آداب زندگی و زبان می آموختند.

حکایت دو شریک :

دو شریک بودند یکی دانا و دیگر نادان، و به بازرگانی می رفتند. در راه بدره ای زر یافتند، گفتند: سود ناکرده در جهان بسیار است، بدین قناعت باید کرد و بازگشت. چون نزدیک شهر رسیدند خواستند که قسمت کنند، آنکه دعوی زیرکی کردی گفت: چه قسمت کنیم؟ آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگیریم، و باقی را باحتیاط بجایی بنهیم، و هر یک چندی می آییم و بمقدار حاجت می بریم. برین قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زیر درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند.

دیگر روز آنکه بخرد موسوم و بکیاست منسوب بود بیرون رفت و زر ببرد: و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسیم حاجت افتاد. بنزدیک شریک آمد و گفت: بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاجم. هر دو بهم آمدند و زر نیافتند، عجب بردند. زیرک در فریاد و نفیر آمد و دست در گریبان غافل درمانده زد که: زر تو برده ای و کسی دیگر: خبر نداشت.

بیچاره سوگند می خورد که: نبرده ام. البته فایده نداشت. تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت.

قاضی پرسید که: گواهی یا حجتی داری؟ گفت: درخت که در زیر آن مدفون بوده است گواهی دهد که این خائن بی انصاف برده است و مرا محروم گردانیده. قاضی را از این سخن گفت آمد و پس از مجادله بسیار میعاد تعیین گشت که دیگر روز قاضی بیرون رود و زیر درخت دعوی بشنود و بگواهی درخت حکم کند.

آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که: کار زر به یک شفقت و ایستادگی تو باز بسته است. و من به اعتماد تو تعلق بگواهی درخت کرده ام. اگر موافقت نمایی زر ببریم و همچندان دیگر بستانیم. گفت: چیست آنچه بمن راست می گردد؟ گفت: میان درخت گشاده است چنانکه اگر یک دو کس دران پنهان گردد نتوان دید. امشب بباید رفت و در میان آن ببود و، فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه باید بداد. پیر گفت: ای پسر، بسا حیلتا که بر محتال وبال گردد. و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد. گفت: چگونه؟

گفت: غوکی در جوار ماری وطن داشت، هرگاه که بچه کردی مار بخوردی، و او بر پنج پایکی دوستی داشت. بنزدیک او رفت و گفت: ای بذاذر، کار مرا تدبیر کن که مرا خصم قوی و دشمن مستولی پیدا آمده ست، نه با او مقاومت می توانم کردن و نه از اینجا تحویل، که موضع خوش و بقعت نزه است، صحن آن مرصع بزمرد و میناو مکدل ببسد و کهربا

آب روی آب زمزم و کوثر

خاک وی خاک عنبر و کافور

شکل وی ناپسوده دست صبا

شبه وی ناسپرده پای دبور

منبع: جام جم آنلاین
انتشار: 6 آذر 1399 بروزرسانی: 6 آذر 1399 گردآورنده: host-fa.ir شناسه مطلب: 5544

به "حکایت دو شریک از کتاب کلیله و دمنه" امتیاز دهید

3 کاربر به "حکایت دو شریک از کتاب کلیله و دمنه" امتیاز داده اند | 5 از 5
امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "حکایت دو شریک از کتاب کلیله و دمنه"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید