جنگی که بالاخره نجاتم داد تصویری صریح و شفاف از آدم ها ارائه می دهد
به گزارش مجله هاستفا، خبرنگاران -سولماز خواجه وند: تنها کتابی که از خانم کیمبرلی بروبیکر بردلی خواندم، کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد بود. اما همین یک کتاب کافی بود برای اینکه یک نویسنده عظیم را کشف کنم و لذت آشنایی با او را از پشت واژه واژه رمانش بچشم. و یک کتاب عزیز را به مجموعه دوست داشتنی کتاب هایم اضافه کنم؛ و هر بار پیش از نوشتن هر رمان نگاهی بهش بیندازم؛ یا با دیدن کودک و نوجوانی که من را با حرف هایشان، با کرد و کارشان، با نوع و شیوه زندگی شان به فکر می اندازند، خواسته و ناخواسته دستم دراز گردد وسط کتاب های کتابخانه و کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد را بیرون بیاورم و نگاهش کنم و چند سطری از آن بخوانم؛ و به تک تک جمله هایش فکر کنم.

مثل کتاب مقدس می ماند برای من، مثل یک الگو، مثل یک نقشه راه. مثل یک معبد که پر است از حرف های گفته و نگفته. جنگی که بالاخره نجاتم داد به من یادآوری می نماید که نویسنده تا چه میزان در برابر جامعه خود مسئول است و تا چه میزان باید برای بازساخت مفاهیم یک جامعه بکوشد. تا چه میزان باید جوابگو باشد؛ و وقتی این نویسنده و داستان با بچه ها و نوجوانان طرف است، چقدر این مسئولیت سنگین تر می گردد.
داستان جنگی که بالاخره نجاتم داد -که با عناوین دیگری مثل جنگی که نجاتم داد هم به چاپ رسیده- با یک گفت وگو شروع می گردد؛ گفت وگویی که صریح و شفاف یک زندگی و آدم هایش را به نمایش می گذارد. مادری عصبی. دختری که نقص عضو داد و مورد خشونت کلامی و فیزیکی قرار می گیرد و البته برادری که سالم است و زندگی راحت تری دارد.
قهرمان داستان دختر کوچکی است به نام آدا. آدا هرگز پایش را از خانه بیرون نگذاشته و تنها راه ارتباطیش با دنیای بیرون پنجره و گاهی دست تکان دادن برای رهگذران است؛ اما بالاخره او یک روز در میانه جنگ و سختی های زندگی پررنجش چهاردست وپا از خانه بیرون می زند و دنیا دیگری را تجربه می نماید.
در این رمان شاهد دو جنگ هستیم؛ جنگ دنیای دوم و جنگی که آدا برای ساختن یک زندگی خوب با دنیا پیرامونش در پیش گرفته است. یک موضوع و موقعیت حساس و سخت برای نوشتن؛ اما خانم کیمبرلی بروبیکربردلی نویسنده فوق العاده ای است. چوب جادویش را در هوا می چرخاند و با دقت و وسواس بسیار کلمه ها را کنار هم می چیند و در همان چند سطر نخست دست مخاطب را می گیرد و او را وسط یک موقعیت داستان می برد. نویسنده در ساخت صحنه ها و دیالوگ ها بسیار هنرمندانه عمل می نماید. در خوانش داستان گاهی با لحظات بسیار اثرگذاری روبرو می شویم. می خواهی در همان صحنه بمانی، به آدم هایش نگاه کنی، دوباره و دوباره و دوباره دیالوگ ها را بشنوی. به فکر می روی چطور آدم ها این چنین می شوند؟ دیروز چه بر سر این آدم ها آمده؟ و در دنیایی که می سازد، مخاطب نوجوان را تشویق می نماید به سکوت و نگاه کردن. گویی در دل کلماتش می گوید شکیبا باش؛ من را بخوان؛ کم کم نشانت می دهم ماجرای این زندگی پیچیده چطور بوده و امروز و فردایش چطور است.
نویسنده لحظه به لحظه جلو می رود و در تعریف داستانش عجله ای ندارد. هر صحنه را ماهرانه به نمایش می گذارد و بعد صحنه ای دیگر و بعد...
گویی در انتهای کتاب این صدای راوی داستان است که به مخاطب می گوید حالا دانستی زندگی چه هزارتوی پیچیده ای دارد. و همین معنا برای نوجوانی که در جستجو و تجربه زندگی است، مفهومی عمیق است که دعوتش می نماید برای اندیشیدن و نگریستن به لایه های معنادارتر زندگی.
بخشی از رمان جنگی که بالاخره نجاتم داد:
...همان یک باری که خواستم بیرون بروم، مام فهمید و آن قدر کتکم زد که از شانه هایم خون آمد. فریاد کشید: هیچی نیستی! فقط مایه خجالتی! هیولایی! با اون پات! فکر کردی خوشم میاد عالم و آدم تو رو ببینن؟ و تهدید کرد اگر دوباره بیرون بروم، روی پنجره ام تخته بکوبد. این تهدید همیشگی اش بود. پای راستم کوچک و پیچ خورده بود؛ یعنی نوک پایم رو به آسمان بود و همه انگشت هایش توی هوا بودند و جایی که باید روی پایم باشد، روی زمین بود. مسلماً مچ پایم هم سالم نبود و هر وقت سعی می کردم وزنم را رویش بیندازم، درد می گرفت؛ بنابراین بیشتر طول عمرم چنین کاری نکردم. چهاردست وپا راه می رفتم...
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران